در تابستان سال ۱۹۸۹ در هجده سالگی، کارآفرین شدم. بگذارید رُک بگویم: کارآفرین شدنِ من عمدی نبود. آن تابستان برایم جوری شد که برای خیلی از هجده سالهها شروع میشود. دبیرستان را تمام کرده بودم و داشتم آماده میشدم برای کاری که از من توقع داشتند؛ یعنی رفتن به دانشگاه. برنامه من یا دُرستتر بگویم، برنامه پدرم این بود که ۸ سالِ آزگار در راهروهای تاریخی دانشگاه لُسآنجلس کالیفرنیا قدم بزنم و موقع خروج از آنجا، مدرک حقوق یا همان بلیط درآمد مادامالعمر را بگیرم. برنامه سرراستی بود. مدرک میگرفتم، شغلی عالی و حقوقی عالی گیرم میآمد و زندگی را سر میکردم. البته انتخاب اول پدرم، پزشکی بود؛ ولی بعد از اینکه چند بار دید تا خون میبینم غش میکنم؛ حالا چه خونِ خودم باشد و چه خونِ بقیه، تصمیم گرفت سراغ رشته دومی برود که در نظر گرفته بود.
راستش را بخواهید، همیشه عاشق کارهایی میشدم که خارج از چارچوب سنتی بود. نقشههای دیگری برای پیشرفت در زندگیام کشیده بودم و کار کردن برای بقیه، جایی در این نقشه من نداشت. ولی پدرم در کلِ زندگیام داشت برای انجام این برنامه، آمادهام میکرد و بالاخره با وجود روحیه سرکشی که داشتم، افتادم در راهی که او میخواست. در آن تابستان آخرین چیزی که منتظرش بودم، چیزی غیر منتظره بود.
در یک بعد از ظهر گرم، یکی از دوستان خوبم زنگ زد و پیشهادی به شدت وسوسهانگیز داد: «برادرم فیلم کرایه کرده و مشتاق است ببیندش. به نظرش فیلم معرکهایست. کل رفقا را دعوت کرده بیایند این فیلم را ببینیم. حتی پیتزا و یک بطری نوشیدنی هم سفارش داده». نوشیدنی، پیتزا و یک فیلم معرکه؟ هجده سالام بود و این موضوع برایم یک خوشی بزرگ محسوب میشد. به دوستم گفتم روی من حساب کن.
برای آن شبِ دوستانه، تیپ زدم و رفتم خانه دوستم. همانطور که گفته بود، هم پیتزا تدارک دیده بود و هم نوشیدنی. ولی فیلم چطور بود؟ به هیچ وجه آن چیزی نبود که انتظار داشتم. با این حال شگفتزدهام کرد و بیست دقیقهای نمیتوانستم چشم از آن بردارم. وقتی تمام شد، نگاهی انداختم به اتاق و دیدم که دوستانم بدون هیچ احساسی زل زدهاند به صفحه تلویزیون و مشخص بود آنها هم توقع برنامه متفاوتی داشتند. ولی با اینکه به نظر میرسید آن فیلم هیچ تاثیری روی آنها نگذاشته، من فکر کردم آن برنامه معرکه بوده! (حواستان باشد این ماجرا مربوط به دهه هشتاد است).
آن فیلم مربوطه به شرکتی بود که پیشنهاد میکرد، سیستمهای فیلتراسیون آب خانگی را بصورت عمده بخرید و بعد به قیمت خردهفروشی بفروشید و سود کنید. آن برنامه واقعا شانسی بود برای حضور در دنیای کسبوکار.
با خودم فکر کردم، یک لحظه صبر کن. من که میتوانم این کار را بکنم. دقیقا راستِ کارِ من بود. طرفداری از یک چیزِ با ارزش؟ سود کردن؟ مسئولیتپذیری؟ انجام دادن کار متفاوت؟
این فکر، چیزی را در عمق وجودم تکان داد. حتی به عنوان یک نوجوان دوست داشتم وقتی بقیه بدون هیچ احساسی به اطرافشان خیره شدهاند، موقعیتهایی کشف کنم. وقتی دوستانم تابستانها در مکدونالد و جاهایی مثل آن کار میکردند، من کارهایی میکردم متفاوت از بقیه.
میرفتم دنبال شغلهای عجیب و غریب؛ مثل کوتاه کردن چمنها یا جمع کردن میخها در جاهایی که داشتند ساختوساز میکردند و بابت هر کدامشان یک پنی میگرفتم.
از طرف یک مدرسهی محلیِ کسبوکار، مامور شده بودم تا در اتوبوس و ایستگاههای قطار، از خارجیها بخواهم یک فرم نظرسنجی پر کنند (با عنوان یک استراتژی استخدام). سخت کار میکردم؛ ولی با ریتم خودم قدم بر میداشتم و چیزهایی را یاد میگرفتم که خودم میخواستم. این ایده راهانداختن کسبوکار شخصی چطور بود؟ کنترل آیندهات را داشتی بدون اینکه با حداقل حقوق و قوانین بیفایده محدود شوی. روح سرکشم میخواست کار متفاوتی بکند. مثل این بود که انگار در آن لحظه یک نفر آمده و پر نورترین لامپ دنیا را روشن کرده. موافق انجامش بودم!
هزینه ثبتنام و خرید صورت کالا، ۵ هزار دلار بود و من حتی یک لحظه هم معطل نکردم. سریع چکی به آن مبلغ نوشتم و پساندازی را کشیدم بیرون که از تکتک چمنها و میخها و نظرسنجیها درآورده بودم. در عرض چند روز، دو پالِتِ بلند از فیلترهای آب در پارکینگ پدرم گذاشته شدند. هیچ ایدهای نداشتم که میخواهم با آنها چیکار کنم. ولی مهم نبود، چون رفته بودم در دنیای کسبوکار.
هنوز یادم هست که چقدر هیجان داشتم. در پارکینگ ایستاده بودم و دست به کمر، خیره شده بودم به کوهی از دستگاههای فیلتراسیون آب و سرم را تکان میدادم. قرار بود فاتح دنیای آبهای فیلتر شده شوم.
فقط سه ساعت بعد از شروع کسبوکارم، اولین دست رد به سینهام خورد؛ پدرم نمیتوانست ماشینش را به داخل پارکینگ بیاورد.
گفت: این آتوآشغالها را ببر از اینجا بیرون
گفتم: کجا بگذارم؟
گفت: دارن، چطوره ببری بیرون بفروشی؟
هیچ راه دیگری نداشتم. بیست دقیقه بعد راهی خیابان شدم. معمولا حاضر شدنم آنقدر طول نمیکشید، ولی ناگهان احساس متفاوتی به من دست داد. عصبی و مضطرب شده بودم؛ ولی نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به پیدا کردن راهم از خانه به خانه محلهمان.
به خودم فشار میآوردم که هر در و هر زنگی را بزنم. هر کس جواب میداد، شروع میکردم استدلال کردن در مورد آب بهتری که میتوانستند مستقیم از شیر آب خانهشان داشته باشند: «درست در آشپزخانهتان قرار میگیرد. دیگر نمیخواهد بطریهای بزرگ آب از مغازه بخرید و تا خانه بیاورید. اصلا میتوانید باور کنید چنین چیزی وجود داشته باشد؟»
اولین روز کسبوکارم خیلی طولانی بود. هر در جدیدی که باز میشد، شانسم را از زاویه جدیدی امتحان میکردم. با واقعیتهایی در مورد آب نفرتانگیزی میترساندمشان که به خانوادهشان و به حیوان خانگیشان میدادند. دنیایی را برایشان مجسم میکردم که در آن آب تمیز، تازه و نامحدود بود. سعی میکردم طلسمشان کنم (یا اینجوری فکر میکردم). از آمارهای تاثیرگذار صحبت میکردم، از تکنیکهایی در فروش استفاده میکردم که قبلا استفاده نشده بود (و احتمالا دیگر هم استفاده نخواهد شد، چون مندرآوردی بود). ولی مصمم و متمرکز بودم. مـقاومت میکردم؛ حـتی وقتی اوضاع نـاامـیدکننده به نـظر میرسید. و در پـایان روز، هــیچ دستگاهی نفروخته بودم.
نمیتوانستم باور کنم! مگر میشود؟ اول صبح، چهل دستگاه فیلتر آب در پارکینگ پدرم بود و وقتی هم که برگشتم همان چهلتا بود.
وقتی غروب، ماشین پدرم بیرونِ پارکینگ ماند و درِ پارکینگ بسته شد، فهمیدم به دردسر بزرگی افتادهام. از آن بدتر این بود که برای اولین بار فکر کردم شاید برای دنیای تجارت ساخته نشده باشم. شاید پدرم حق داشت. شاید دانشگاه و یک شغل خوب، مسیر درستی برای من باشد.
در ابتدای راهاندازی یک کسبوکار، شکستهایی که میخوریم میتواند کلا ما را مایوس و ناامید و حتی ما را از ادامه دادن منصرف کند. کافیست اصول موفقیت در کارمان را یاد بگیریم و به خودمان ایمان داشته باشیم و متعهد باشیم که ادامه دهیم و موفق شویم. – من و بیمه –
استرس داشتم و ناامید بودم (کمی هم از پدرم میترسیدم). زنگ زدم به مادر بزرگم؛ یعنی همان کاری که هر تاجرِ نوجوانِ ناامیدی، موقع شکست، انجام میدهد.
بدون مادر، بزرگ شده بودم. پدرم هم آنچنان آدم انسانسازی نبود. میگفت: «گریه نکن وگرنه کاری میکنم که بیشتر گریه کنی!».
ولی مادربزرگم نقطه امنی بود وسط طوفان. زنی بود که کمکم کرد کسی شوم که امروز هستم. به من عشقی بی قید و شرط و دلگرمکننده میداد که واقعا احتیاج داشتم. حتی وقتی درست عمل نمیکردم، باز میگفت عالیام. کل کاری که باید میکرد، لبخند زدن بود و عزیزم صدا کردنِ من. میدانستم که دوستم دارد.
مادربزرگم بود که به من درسهایی درباره پول یاد داد. کمکم کرد اولین حساب بانکیام را افتتاح کنم. یادم داد پسانداز کنم و تشویقم کرد موجودی حسابم را بیشتر کنم. همه این کارها باعث شد مادربزرگم برای من بشود یک آدم الهامبخش. با این حال هرچند عقل معاش داشت، ولی مشتری سختگیری نبود. (عقل معاش یعنی عقلی که انسان به واسطه آن بتواند امورات زندگی خودش را از حیث دنیایی جلو ببرد، این عقل معاش می شود). این یعنی در آن روز اول کسبوکار در زمینه دستگاههای فیلتراسیون آب، دقیقا همان آدمی بود که میخواستم. تماس گرفتم و قراری گذاشتم.
اینکه در ابتدای کار سراغ افرادی برویم که آنها را میشناسیم و مخصوصا افرادی که اعتماد بیشتری به ما دارند، میتواند اقدام بسیار مثبتی باشد برای موفقیتهای ابتدایی و انگیزهای که از فروشهای ابتدایی حاصل میشود. برای فروش بیمه در ابتدای کار، مراجعه به خانواده، دوستان، اقوام و آشنایان میتواند کمک بزرگی برای رشد کسبوکارمان باشد. – من و بیمه –
موقع قرار، سخنرانی صیقل خوردهام را برایش ایراد کردم در مورد آب تمیز در ازای فقط چند پنی برای هر گالن. ولی قبل از اینکه حرفم را تمام کنم، گفت: «عالیست عزیزم. من یکی میخرم».
سعی کردم شگفتزده نباشم (گفت یکی میخرد؟؟؟!!!).
من که تحت تاثیر قرار گرفته بودم، پافشاری کردم و توضیح دادم مدلهای اولیه چقدر مسخره هستند و باید سیستم خودش را ببرد در سطح مدل کادیلاک که در لیستِ کالایم داشتم و در آن، واحد فیلتراسیون زیر سینک آب قرار میگرفت و هیچ دستگاه بدقوارهای جلوی دید نبود. هیچ کثیفکاری نداشت و آب فیلترشده، مستقیم از شیر آب میآمد بیرون.
پرسید: «ولی چه کسی میخواهد نصبش کند؟ میدانی که نمیخواهم از پدربزرگت بخواهم این کار را بکند. چون دیگر وِلکُنِ ماجرا نخواهد بود».
گفتم: «مشکلی نیست مامانبزرگ! خودم نصب میکنم. کاری ندارد».
گفت: «باشد عزیزم. پس هر مدلی که خودت پیشنهاد میکنی، انتخاب میکنم».
با آن دوازده کلمه اولین فروشم را انجام دادم؛ یک فروش ویژه! وقتی مادربزرگم رفت دسته چک بیاورد، نصب دستگاه را شروع کردم. کمتر از یک ساعت بعد، یکی از دستگاههای فیلتراسیون من کم شد و یک نفر آمد در لیست مشتریانم.
من که از موفقیتم خیلی خوشحال بودم، قدم بعدی را برداشتم که همه فروشندگان موفق بر میدارند؛ از مادربزرگم خواستم برای من تبلیغ کند.
ارجاعی گرفتن یکی از بهترین کارهایی است که میتواند ما را از به دنبال مشتری گشتن نجات بدهد. کافیست اصول ارجاعی گرفتن را فرا بگیریم. – من و بیمه –
خیلی راحت بود. پدربزرگ و مادربزرگم در یک محله پنجاه بلوکه مخصوص بازنشستهها زندگی میکردند. جایی خوب که آدمهایی خوب در آن زندگی میکردند و همهشان از دیدن نوه خوب مادربزرگم، گُل از گلشان میشکفت. آنها هم دستگاه فیلتر آب میخواستند؟ معلوم است که میخواستند. همهشان هم همان مدلی را میخواستند که مادربزرگم داشت.
در کمترین زمان و با همراهی مادربزرگم خانه به خانه گشتیم و فقط در ساختمان مادربزرگم هجدهتا دستگاه فروختیم. موفق شده بودم! حس کارآفرینی میکردم! روی ابرها در پرواز بودم. با این موفقیت، دستگاههای فیلتر آب بیشتری سفارش دادم. بزرگترین مشکلم جای نگهداری دستگاهها بود. میتوانستم هم دانشگاه بروم (و وکالت بخوانم و پدرم را خوشحال نگه دارم) و هم کنارش، امپـراتوری دسـتگاههای فـیلتر آب بـسازم. ترتیب هـمه چیز را داده بودم.
چند روز بعد از اولین روز فروشم، پدربزرگ و مادربزرگم به هاوایی سفر کردند و من هم دانشگاه را شروع کردم. یک روز صبح، وقتی آنها روی تراس مشغول نوشیدن قهوه بودند، یکی از همسایههای مجتمع مسکونیشان تماس گرفت. در طبقه پایین و درست زیر خانه پدربزرگم زندگی میکردند. انگار مشکلی به وجود آمده بود. یک مشکلِ خیلی خیلی خیس!
همسایههای طبقه پایین گفتند وقتی در نشیمن نشسته بودند و داشتند فیلم میدیدند، متوجه قطره آبی شدند که از طبقه بالا چکه میکرد. خیلی زودتر از اینکه فیلم تمام شود، آن قطره جریان آب شد و چند لحظه بعد، سیلی از آب از سقف ریخت پایین. همسایهها که ترسیده بودند با تعمیرکار تماس گرفتند و به طبقه بالا رفتند و متوجه شدند چند سانتیمتر، آب کل آپارتمان را گرفته است.
خانه پدربزرگم غرق آب شده بود.
فرشها، وسایل خانه، دیوارها، کتابها، جعبهها، کفشها، لباسها، وسایل برقی؛ همه خراب شده بودند. فاجعه شده بود. منبع چکه آب؟ دستگاه فیلتر آب کادیلاک که زیر سینک آب نصب شده بود. ترسیده بودم. باید آن دستگاه به دردنخور فیلتر آب را سرزنش کرد و من هم در ذهنم بحث بلند بالایی را با مدیران آن شرکت آماده میکردم. چه تولید بیفکری از این شرکت سر زده بود! چرا اجازه داده بودند که این فیلترهای خراب به خانه قربانیان معصوم و ناآگاه راه پیدا کند؟ واقعا که!
ولی قبل از اینکه تماس بگیرم، اوضاع بدتر شد. به نظر میرسید جریان آب به خاطر فیلترهای خراب نبوده. تنها چند لحظه برای یک لولهکش حرفهای کافیست تا تشخیص دهد هر کسی این فیلتر آب را نصب کرده، یک اشتباه ناشیانه انجام و یک واشر خیلی مهم را برعکس بسته است. البته که آن آدم ناشی و خطاکار من بودم! نوهی خوبِ مامانبزرگ!
این اتفاق کلا تقصیر من بود. اتفاقی که نه فقط در خانه پدربزرگم که بی شک در هجده واحد دیگر هم اتفاق میافتاد. من کار نصب همه دستگاههایی را که فروختم، خودم انجام دادم (یک آدم بزرگ و کامل اینجاست دوستان! دیدید چقدر کار نصب راحت بود!). من قبل از اینکه با احساسی مثل یک قهرمان بزرگ بروم دانشگاه، هجده بمب ساعتی را در ساختمانی پر از دوستان پدربزرگ و مادربزرگم کار گذاشته بودم.
در نهایت هم من نبودم که آن بمبها را خنثی کرد. پدربزرگم همراه یک لولهکش (یا به قول پدربزرگ، کسی که میداند دارد چه غلطی میکند) این کار را کردند. بعد از آن با خجالت از پدربزرگم پرسیدم چقدر بدهکارش شدهام. خیلی ساده جواب داد: «اون رو کمک ما در تظر بگیر برای شهریه دانشگاهت».
اینکه اصول موفقیت در بیمه را یاد نگیریم و فقط بخواهیم با نادانستهها موفق شویم، صرفا داریم زمان و اعتبار و فرصتهای خود را از دست میدهیم. برای به سرانجام رساندن کاری حتما باید بدانیم که آن کار را چطور میشود به نتیجه رساند. برای رشد کردن در کاری حتما باید اصول و راه موفق شدن در آن کار را فرا گرفت.
شغل بیمه هم از این ماجرا مستثنی نیست. – من و بیمه –
برای دریافت راهنمایی درخصوص “اصول موفقیت در بیمه”، میتوانید با لمس آیکون زیر، از کارشناسان ما کمک بگیرید.
[njwa_button id=”279″]
با اینکه بطور رسمی هیچ وقت دانشگاه را تمام نکردم، حالا که به گذشته نگاه میکنم، متوجه میشوم آن پول، شهریه من شد در مدرسه عالی کارآفرینیِ تجربی.
آن موقع پدربزرگم به لطف شرکت بیمه و به قول خودش به لطف هوش کافیاش توانست خانهاش را تعمیر و بازسازی کند. من هم توانستم خودم را بکشم بالا و به حرفه فروش دستگاههای فیلتر آب ادامه دهم.
و درست مثل آن روزی که در پارکینگ پدرم احساس فاتحی میکردم، در نهایت، بردم (البته تا حدی).
این ماجرا برای خیلی سال پیش است. ولی حتی حالا که دارم داستان زندگیام را تعریف میکنم، میتوانم آن شب اولی را به یاد بیاورم که داشتیم آن فیلم را میدیدیم. انگار همین دیروز بود. یادم میآید چه احساس هیجانی داشتم از دیدن آن موقعیت منحصر به فرد و چقدر خوشحال بودم از پیدا کردن چیزی که مناسب من، اراده و هدفم بود در انجام دادن کاری متفاوت از بقیه.
اضطراب اولیه تغییر و سرمایهگذاریِ پولی که به زحمت به دست آورده بودم، در ذهنم مانده و زمانی را که ترسیده بودم از این که شاید برای این کسبوکار ساخته نشده باشم و کل پولم را از دست بدهم.
چقدر هیجانزده بودم وقتی اولین محصولاتم از راه رسیدند و چقدر ناامید، وقتی دیدم پدرم ناراحت شده.
خوشبینیِ اینکه همه مردم آن دستگاه را میخرند و احساس پوچی از شنیدن جوابهای نهی مردم، احساس شادی زیاد از فروش اولین محصول (حتی اگر به مادربزرگم بود) و احساس خوشحال از چند فروش پشت سر هم. همه اینها در خاطرم مانده. البته هیچوقت هم آن شرمندگی، خجالت و کلنجاری را فراموش نخواهم کرد که به خاطر همان سیل در خانه مادربزرگ بود و چند هفته اول کارم را غرق کرد.
خوشبینی و انگیزه به تنهایی، ضمانتی برای موفقیت شما در بیمه و فروش بیمه نیست. فروش بیمه، نیاز به مهارت فروش دارد. – من و بیمه –
تابستانی که اتفاقی کارآفرین شدم، سفری ناراحتکننده و غیرقابل پیشبینی بود از صعودهای شادیآور و سقوطهای وحشتناک.
این یک قطار وحشت احساسی بود و من درگیرش شده بودم.
با وجود تمام پیچ و خمها خیلی زود فهمیدم جور دیگری نمیتوانم زندگی کنم. وقتی سرمایهگذاریهای موفق دیگری (و سرمایهگذاریهای نه چندان موفق دیگری) را شروع کردم، چیزی را یاد گرفتم که همه صاحبان کسبوکار میدانند: تجارت اینجوریست. این همان چیزی است که به آن میگویند تجارت. موضوعی ترسناک، خوشحال کننده و سفری کاملا هیجان انگیز و اعتیادآور است.
الان که این نوشته را میخوانید، معتقدم در بهترین دوره تاریخ بشریت از نظر فرصتهای مختلف زندگی میکنیم. هیچ دورهای به خوبی الان نبوده و احتمالا هیچوقت هم دوباره اینجوری نخواهد شد.
اغراق نیست و نه، نمیخواهم اوضاع را خوب نشان دهم. مجله موفقیت (SUCCESS) برای خدمترسانی به کارآفرینان طراحی شده و این یعنی ما روزهایمان را صرف مطالعه چشماندازهای اقتصادی و تجاری میکنیم. به بهترین و قویترین ذهنهای تجاری دنیا دسترسی داریم. آخرین اخبار اقتصادی، روزنامهها و اطلاعات تجاری را دنبال میکنیم و به بهترین آرشیوهای موفقیت دسترسی داریم که در طول تاریخ تجارت گردآوری شدهاند.
دههها بود که فقط کسانی که در برجهای شرکتهای بزرگ حضور داشتند، میتوانستند به اصول ضروری رسیدن به موفقیت تجاری دست پیدا کنند. آنها مواد و منابع خامی را کنترل میکردند که برای تولید محصول ضروری بود. پول و استعداد را در کنترل خود داشتند. به قفسههای فروشگاهها و کشتیها، قطارها و کامیونهایی نظارت داشتند که کالاها را حمل میکردند.
و رسانهها و ابزار بازاریابی از روزنامه و مجله گرفته تا رادیو و تلویزیون را کنترل میکردند.
تجارت یک بازی بود که قوانینش را انها طراحی میکردند، آدمها را به کار میانداختند و پیروزی را برای خودشان محفوظ میداشتند.
ولی این موضوع، بازی عصر صنعت بود. حالا چطور؟ آن بازی تمام شده است. در تکنولوژی به اوج رسیدهایم که باعث شده برج عاجها متزلزل شوند و ریزش کنند.
هر کدام از آن نقاط کنترل که در چنگال بیرحمانه یکی از آن شرکتهای معدود اسیر بودند، حالا توسط تکنولوژی آزاد شدهاند. الان در اختیار خیلی از شرکتها هستند. حالا که کنترل افتاده دست آدمهای جاهطلبی که ایدههایی در سر دارند و عرق جبینی بر پیشانی، پس زمینِ بازی واقعا یک دست شده است.
بازار جهان به معنای واقعی در دست همه آدمهاست.
و نتیجه شگفانگیز است.
قبلا، ثروت جهانی ۶۹ درصد رشد کرده است. فقط در سال ۲۰۱۳ تعداد میلیونرها افزایش دو میلیون نفری داشته است. در گزارشی که اخیرا منتشر شده، پیشبینی شده که تعداد میلیونرهای جدید دنیا رشد بیسابقه داشته باشد و در سال ۲۰۲۰ به دو برابر برسد.
ولی تحرکات جدید نشان میدهد آن گزارش اشتباه است. تخمینشان خیلی کم است. تعداد میلیونرهای جدید، رقمی نجومی خواهد بود. قبلا امکان نداشت یک آدم متوسط، بدون امتیاز خاص، تحصیلات ویژه، آموزش، ثروت قبلی یا ارتباطات، موقعیت نامحدود و فراوانی اقتصادی داشته باشد، ولی الان میشود.
متوسطها قبلا نمیتوانستند شانس منحصر به فردی برای بودن در لیست رتبهبندی میلیونرها داشته باشند.
و کل آن میلیونرهای جدید چه چیز مشترکی دارند؟
تقریبا تمامشان، کارآفرین خواهند بود. درست مثل شما.
قبلا امکان نداشت یک آدم متوسط، بدون امتیاز خاص، تحصیلات ویژه، آموزش، ثروت قبلی یا ارتباطات، موقعیت نامحدود و فراوانی اقتصادی داشته باشد، ولی الان میشود. کافیست مسیری که شما را به کارمزدهای بالا میرساند را یاد بگیرید و با استمرار و جدیت آنها را انجام دهید و ایمان داشته باشید که شما هم میتوانید یکی از افراد ثروتمند باشید. – من و بیمه –
اولین نقطه قطار وحشت کارآفرینی همین الان است و این یک انتخاب خواهد بود. انتخابی که فقط به عهده خودتان است.
در ایستگاه بلیطفروشی ایستادهاید. میتوانید از زمان استفاده کنید و از درِ ورودی رد شوید یا برگردید و بروید. انتخابتان کدام است؟
قبل از تصمیمگیری، میخواهم چیزی را تصور کنید. الان، ۲۰، ۳۰ یا ۴۰ سال بعد است و شما دارید نتیجهتان را روی زانوهایتان میخوابانید. او حیرتزده نگاهی میاندازد به خانه شما و یک دفعه از جا میپرد و با چشمانی گرد شده از شما میپرسد: «شما چه کار کردید؟ چطور به اینجا رسیدید؟»
میتوانید به او بگویید: «من جای درست بودم فرزندم. در برهه زمانی ویژهای که عصر صنعت تمام شده بود و در شروع عصر ارتباطات، آنجا بودم و …».
چطور این جمله را تمام میکنید؟
میخواهید بگویید: «و از آن لحظات باورنکردنی تاریخی، بهترین استفاده را بردم و انتخابهای من باعث شد، زندگی کامل و موفقی به وجود آورم که حالا همه از آن لذت میبریم».
یا میگویید: «ولی من آن دوره را از دست دادم. هیچ کاری نکردم. آن دوره تمام شد، رفت پی کارش و به همین خاطر است که الان مشکل داریم».
وقت را از دست ندهید. با من سوار شوید.
آدمهایی هستند که ایـن مـوقعیت را شناختهاند، به پـا خواستهاند و دست به کـار شدهاند.
چرا شما این کار را نکنید؟
آدمهایی با، هوش، توانایی، استعداد و سختکوشی کمتر از شما به پا خواستهاند. آدمهایی با تحصیلات کمتر، سطح اجتماعی پایینتر یا ارتباطات خانوادگی کمتر، متوجه این قضیه خواهند شد. حتی آدمهایی هم که از نظر خوبی، مهربانی و بخشندگی به گرد پای شما نمیرسند، دست به کار شدهاند. آدمهایی که اطراف شما هستند، درست جلوی چشمانتان ثروتمند میشوند. چرا شما نشوید؟
میتوانید یکی از آن میلیونرهای جدید شوید. چی مانعتان میشود؟
دوستانتان؟ خانوادهتان؟ همکارانتان؟ شاید آدمهایی که از همه نفرت دارند، شک دارند، انرژی منفی میدهند و بدبین هستند، خودشان کاری نمیکنند و نمیخواهند که شما هم دست به کار شوید؟
یا شاید خودتان مانع هستید؟ ترس یا نداشتن امنیت مالی مانعتان است؟ نداشتن پول یا زمان کافی چطور؟ یا شاید هم صدایی در سرتان میپیچد که مدام به شما میگوید شما هیچوقت موفق نمیشوید.
حالا وقت آن فرصت بزرگ است. من اینجا هستم تا مطمئن شوم آن فرصت را از دست نمیدهید. اینجا هستم تا کمکتان کنم شک را بگذارید کنار و از فرصت استفاده کنید. در حالی که شما را نمیشناسم، میدانم میتوانید تبدیل شوید به یک کارآفرین بزرگ. از کجا میدانم؟ چون همه ما میتوانیم کارآفرین باشیم. ما به عنوان کارآفرین شروع کردهایم و در واقع همیشه کارآفرین بودهایم.
ما جذب استعدادها، توان بزرگ درونی و سرنوشتمان میشویم. حتی اگر این موضوع را الان بصورت خودآگاه ندانید، بصورت ناخوداگاه به سمتش راهنمایی میشوید. رسیدن این متن به دست شما تصادفی نیست. راهیست که میخواهید طی کنید و همان زندگیای است که میخواهید داشته باشید.
معتقدم کارآفرینی در وجود همه ما ریشه دارد؛ ولی معنیاش این نیست که سوار شدن در این قطار، مشکل و مسالهای به همراه ندارد. میدانم چون تجربهاش کردهام و میدانم، چون هر روز میبینماش.
خیلیها را میبینم که با کسب و کارشان کلنجار میروند؛ چون هیچ کس نکات واقعا مهم را به آنها یاد نداده است. خیلی از کسبوکارها شکست خوردهاند؛ در حالیکه نباید اینطور میشد و تنها دلیل شکستشان این بود که شفافیت و حمایتی را نداشتند که برای ادامه مسیر و تسلط بر آن احتیاج بود.
سه اصل مهم زیر میتواند شما را به نتایج دلخواهتان برساند:
۱- قدرت بیشتری پیدا کنید.
اولین چیزی که به عنوان یک کارآفرین باید بدانید، این است که بـاید از مـسیر پیش رو و از خـودتان چـه انتظاری داشته باشید. رنگ و لعاب ظاهری را رهـا کنید. میخواهم مقابل رد شدن، جواب منفی شنیدن و شک داشتن، قـدرت بـیشتری پیدا کنید. به این موارد در طول راه بـر میخورید و میخواهم مـطمئن شوم میتوانید از پسشان بـرآیید.
۲- به خوبی برای مسیر مجهز شوید.
شاید کارآفرینی یک مسیر احساسی باشد؛ ولی در دنیای واقعی اتفاق میافتد. پس به مهارتهای واقعی احتیاج دارید. از فروش گرفته تا رهبری و توانایی تولید. از طریق آموزشهای خوب و کاربردی یاد بگیرید که چگونه از پس این کارها بر آیید.
۳- اعتماد به نفس خود را افزایش دهید.
همه، اولِ کار میترسند. همه ما به خودمان شـک داریم و همهمان در طـول مسیر، زخمهای زیـادی میخوریم. هـمه اینطور هستند. ولی هـمه از کسی کمک نمیگیرند. شـما کـمک بگیریـد. شـما بیش از آنچه تـصور میکنید، توانایی دارید.
همین حالا زمان این است که تصمیم خـود را بگیرید و بر قطار کارآفرینیِ بیمه سـوار شوید و زنـدگی خـود را تـغییر دهید. خوش آمدید. – من و بیمه –